Tuesday, January 3, 2017

ریویویی بر فیلم خروج: خدایان و شاهان ساخته ریدلی اسکات

خروج: خدایان و شاهان Exodus: Gods and Kings

بی‌خدا، بی‌عشق، بی‌زندگی
ریدلی اسکات که در کارنامة فیلم‌سازی‌ پرفرازوفرودش همه نوع فیلمی و با هر کیفیتی یافت می‌شود، با یکی از حضایض دوران حرفه‌ای‌ کاری‌اش میهمان سینماها شده است. خروج: خدایان و شاهان هم‌چون فیلم قبلی اسکات، مشاور، به شکلی تأسف‌برانگیز هدررفته و غیرقابل‌تحمل است. شاید ناامیدکننده‌تر از همه این باشد که اسکات با چند فیلم اخیرش نشان داده که انگار تسلطش بر ابزار سینما، توان قصه‌گویی و وجوه قدرتمند تکنیکی کارگردانی‌اش را هم به بوتة فراموشی سپرده است. خروج جدا از همة ایرادهای ریزودرشتش، تلاشی نافرجام برای به تصویر کشیدن یک روایت همه‌فهم و سرراست از داستانی کهن است. این‌که اسکات پس از ساختن چندین‌وچند فیلم درجة یک و حتی تاریخ‌ساز، در فیلم جدیدش هنوز از برداشتن اولین گام‌ها در شکل دادن به درام ناتوان است، غافل‌گیرکننده می‌نماید. او که بودجه‌ای کلان برای ساخت خروج در اختیار داشته حتی نتوانسته سکانس‌های پرتنش مشهور داستان حضرت موسی را به شکلی متقاعدکننده و درخور بازآفرینی کند یا حداقل فضایی پذیرفتنی و متقاعدکننده به کلیت فیلمش ببخشد. متأسفانه آخرین فیلم اسکات چنان آکنده از ایرادهای ابتدایی و پیش‌پاافتاده است و چنان تصنع آزاردهنده‌ای بر فضایش حاکم است که گاه و بی‌گاه به کمدی ناخواسته پهلو می‌زند و بیش‌تر به هجویه‌ای بر داستان عهد عتیق حضرت موسی شبیه شده است؛ در حالی که نیت سازندگانش روایتی تاریخی و جدی از زیر و بم رسالت او بوده است.
اولین چیزی که هنگام تماشای فیلم توی ذوق می‌زند، شیکی و پاکیزگی همه چیز است. نه روی شمشیرها و وسایل نبرد خط و خشی هست، نه آدم‌ها و حیوانات بر اثر فعالیت‌های فیزیکی عرق می‌کنند، نه هیچ گونه آلودگی یا کهنگی بر صورت‌ها و لباس‌ها و وسایل زندگی آدم‌ها دیده می‌شود و نه حتی محض رضای خدا لباس‌های انسان‌هایی که 1400 سال پیش از میلاد مسیح زندگی می‌کرده‌اند ذره‌ای چروک شده‌ است. سپیدی دندان‌های آدم‌ها (به‌ویژه خانم‌ها) روی آگهی‌های تبلیغاتی مخصوص خمیردندان‌های مختلف را سفید کرده و نوع چهره‌پردازی‌ غلیظ‌ خانم‌ها دیگر شکی باقی نمی‌گذارد که چند لحظه پیش از جلوی آینه بلند شده‌اند و جلوی دوربین آمده‌اند تا دیالوگ‌شان را بگویند و بروند. حجم این سهل‌انگاری‌ها در طراحی صحنه و لباس چنان زیاد است که حتی لحظه‌ای به مخاطب اجازه نمی‌دهد تا دل به دل قصه بدهد و حال‌وهوایی که فیلم‌ساز قصد نمایاندنش را دارد باور کند. بهره‌کشی رقت‌انگیز از موسیقی متن هم مزید بر علت است. انگار اسکات خودش هم به کارا نبودن فضای احساسی فیلمش واقف بوده که به جای پروراندن وجوه عاطفی و قله‌های دراماتیک اثرش، از موسیقی برای تحمیل چیزهایی که وجود ندارند استفاده کرده است.

گناه بعدی اسکات هدایت ناشیانه و تأسف‌بار بازیگرانش است. کریستین بیل که حتی در معمولی‌ترین نقش‌ها هم می‌درخشد و همواره حضور سینمایی تأثیرگذاری دارد، در نقشی که ایفایش ممکن است آرزوی هر بازیگری باشد، بی‌روح، توخالی و بی‌انگیزه است. از آن بدتر نقش‌آفرینی آماتوری جویل ادگرتن به نقش رامسس است که باعث شده بزنگاه‌هایی مثل واکنش به مرگ فرزند نوزادش یا جایی که فریاد می‌کشد «من خدا هستم»، خنده‌دار از کار بیایند و مطلقاً فاقد بار عاطفی‌ای باشند که قرار بوده در آن لحظه‌ها به تماشاگران منتقل کنند. از بزرگانی هم‌چون بن کینگزلی، سیگورنی ویور و جان تورتورو که اصلاً معلوم نیست توی این فیلم چه می‌کنند و اصلاً چرا برای ایفای چنین نقش‌های کلیشه‌ای و کم‌اثری انتخاب شده‌اند چیزی نگوییم بهتر است. وقتی در فیلمی حتی سیاهی‌لشگرها هم آن قدر بد بازی می‌کنند که به چشم می‌آید - برای مثال گه‌گاه توی دوربین نگاه می‌کنند یا برای نمایش ترس‌ از طوفان تنها کاری که بلدند این است که چشم‌های‌شان را تا مرز از حدقه درآمدن درشت کنند منطقاً نباید انتظار معجزه از ایشان داشت. شاید می‌شد همة این کاستی‌های گل‌درشت را ورای جلوه‌های ویژه‌ای نظرگیر و سکانس‌های باشکوه اکشن پنهان کرد اما بخش فاجعه‌بار خروج این‌جاست که حتی بر پردة عریض و در فرمت سه‌بعدی هم صحنه‌هایی هم‌چون شکافتن دریا، که ناگفته پیداست ظرفیت زیادی برای خیره کردن چشم‌ها دارد، معمولی و حتی کسالت‌بار از کار درآمده است. وقتی یکی از بهترین ایده‌های فیلم‌ساز برای استفاده از فرمت سه‌بعدی نماهای نقطه‌نظر بیهوده و حتی مضحک تمساح و مگس و ملخ است حدیث مفصل بخوانید از این مجمل.
اما همة این کاستی‌ها زیرمجموعة آن ضعف بنیادین است که ذکرش رفت: درام خروج ایرادهایی چشم‌گیر و نابخشودنی دارد. گاهی روایت آن قدر درجا می‌زند که رخوت و کسالت تولید می‌کند و گاه چنان ضرباهنگ ردیف شدن رخدادهای پشت‌سرهم سرعت می‌گیرد که نقاط اوج درام ارزش و تأثیرشان در قصه را از دست می‌دهند؛ از دستة دوم می‌شود به تبعید شدن حضرت موسی و کشته نشدنش، عاشق شدن و ازدواج کردنش و در نهایت رها کردن خانواده‌اش برای رسالتی که خداوند بر عهده‌اش گذاشته اشاره کرد؛ یعنی تقریباً همة بزنگاه‌های کلیدی! وضعیت روابط بین شخصیت‌های اصلی هم به همین نسبت تأسف‌برانگیز و ناامیدکننده است. داستان واقعی به دنیا آمدن و رشد کردن حضرت موسی در کاخ فرعون که به همان شکل اریژینال هم مشحون از تنگناهای اخلاقی و اوج‌های دراماتیک است و به‌آسانی می‌شود از دلش شخصیت‌هایی چندبعدی و پیچیده درآورد، در خروج به قصة کودکانه‌ای تبدیل شده که حتی آدم‌های اصلی‌اش هم کاریکاتورگونه و تک‌بعدی هستند. به احتمال بسیار زیاد، مهم‌ترین دلیل این ضعف‌های دراماتیک آزاردهنده به دیدگاه سطحی سازندگان فیلم از جباریت و قهاریت خداوند برمی‌گردد.

در آیین مسیحیت بیش‌تر بر بخشندگی و مهربانی خداوند تأکید می‌شود و شاید این خواستة زیادی باشد که انتظار داشته باشیم در فیلمی از جریان اصلی سینمای هالیوود با تلقی درست و پخته‌ای از وجوه دیگر خداوند روبه‌رو شویم. اما با این حال، تصویر ساده‌انگارانه‌ای که از خشم و جبر خدا در خروج می‌بینیم هم‌چنان آزاردهنده و حتی توهین‌آمیز است. حضور خداوند در این فیلم به پسربچة انتقام‌جو و لج‌بازی خلاصه شده که بی‌رحمانه مردم و حتی کودکان را می‌کشد و ورای قهرش، نه ذره‌ای مهر به مخلوقاتش دیده می‌شود، نه هدف والا و قابل‌تشخیصی از بلا فرستادن بر مردم مصر دارد و نه حتی از کشتار دسته‌جمعی که به راه می‌اندازد اندکی تأسف می‌خورد. تصویر مبتذل فیلم از خالق هستی تا جایی پیش می‌رود که انگار این همه ویرانی و مرگ تجربه‌ای لذت‌بخش و ارضاکننده است. با این تفاسیر، فلسفة وجودی این خدای جعلی در کلیت خروج زیر سؤال می‌رود و به تبع آن تمام شالوده‌های دراماتیک اثر بر باد می‌رود. به این ترتیب معلوم نیست که حضرت موسی چرا باید به چنین خدای بی‌عاطفه و کودک‌صفتی ایمان بیاورد و قوم یهود برای رهایی از چمگال ستمکاران چرا باید به این خداوند غدار و مرگ‌بار متوسل شوند. به عبارتی دیگر، خداوند در خروج هیچ وجهة برجسته و جذابی ندارد تا باور کنیم کس یا کسانی ممکن است به او ایمان بیاورند و بپرستندش. بر همین اساس، موسی هم در حکم عروسک بی‌اراده‌ای است که مجبور است چشم‌بسته و بدون ‌تفکر، اوامر خدایی زورگو و کم‌طاقت را اجرا کند تا بیش از پیش خشم او را برنینگیزد. سازندگان فیلم، جباری و قهاری خداوند را با ظالمی و کینه‌توزی اشتباه گرفته‌اند و به این ترتیب شمایلی از خشم خداوند به دست می‌دهند که فرسنگ‌ها با فلسفة راستین آن در اسلام و یهودیت فاصله دارد. اما مسألة مهم در این نکته نهفته که وقتی خشت اول - که رابطة خداوند و پیامبرش است تا بدین پایه سست و سطحی‌نگرانه است تا ثریا می‌رود دیوار کج. به همین ترتیب رابطة موسی و همسرش، رابطة او و برادر ناتنی‌اش و حتی رابطه‌اش با کل قوم یهود باورناپذیر و پرداخت‌نشده باقی می‌ماند. در این زمینه، نحوة شکل‌گیری رابطة عاطفی بین موسی و همسرش، از نظر میزان پیش‌پاافتادگی و ابتذال جاری در آن، مثال‌زدنی است.

در نهایت و با کنار هم قرار دادن تک‌تک این کاستی‌های ریزودرشت، فقط یک نتیجه حاصل می‌شود: سازندگان خروج تلقی اشتباه و ساده‌انگارانه‌ای از ماهیت رسالت حضرت موسی و رابطة او با خالقش داشته‌اند. اصلاً می‌توان گفت خدایی در این فیلم وجود ندارد و آن پسربچة لج‌باز که انگار از سر تفریح یکی‌یکی عذاب نازل می‌کند ربطی به آفریگار هستی ندارد. یکی باید به سازندگان فیلم مشاوره می‌داده و به‌شان گوشزد می‌کرده که قادر مطلق برای قرمز گردانیدن رود نیل نیاز ندارد که لشکری از تمساح‌های وحشی (همراه با آن نماهای نقطه‌نظرشان در میزانسن) بفرستد تا ماهی‌گیران را بدرند و بعد به خودشان حمله کنند و یکدیگر را بکشند (بماند که این وسط معلوم نیست تکلیف آن تمساح آخر چه می‌شود!). خداوند حتی با یک تمساح و حتی با یک قطره خون و حتی بدون هیچ‌کدام از این‌ها هم می‌تواند به یک اشاره نیل را سراسر به آتش بکشد. واقعاً چه‌قدر می‌شود این تلقی بی‌پایه و سطحی از «قدرت» آفریدگار هستی را جدی گرفت؟ از همه بدتر این‌جاست که سازندگان فیلم تلاش مذبوحانه‌ای به خرج داده‌اند تا با منطق‌های زمینی مجازات پروردگار را توجیه کنند. یعنی انگار لازم بوده که تمساح‌های اول رود نیل را به رنگ خون دربیاورند، که بر اثر آن ماهی‌ها بمیرند، بعد قورباغه‌ها حمله ‌کنند، بعدش مگس‌ها و ملخ‌ها حمله ‌کنند، بعدش مرض لاعلاج شایع شود و الی آخر. در واقع، دیدگاه سطحی‌نگرانة حاکم بر فیلم، خواسته یا ناخواسته، دارد قدرت بی‌نهایت آفریدگار هستی را زیر سؤال می‌برد. قادر متعال برای عذاب فرستادن نیازی به این همه پیش‌زمینه‌چینی ندارد. ارادة او بر هرچه قرار گیرد همان می‌شود. این رخدادهای زنجیره‌ای مضحک برای توجیه مکانیسم مجازات خداوند، به احتمال قریب به یقین، توهین‌آمیزترین وجه خروج است. آش آن قدر شور شده که شمایل‌های طنزآلودی که از خالق کائنات در بروس قدرتمند (تام شدیاک، 2003) و دگما (کوین اسمیت، 1999) دیده‌ایم بسی باورپذیرتر و متقاعدکننده‌تر از خدای جعلی این فیلم به نظر می‌رسند. و وقتی خدایی نباشد، نه عشقی هست نه عاطفه‌ای، نه قهری هست نه مهری و نه حیاتی و مماتی. چه بسا به دلیل همین بی‌خدایی است که همه چیز در خروج در یک خلأ مصنوعی عظیم و توخالی می‌گذرد که توان برقراری ارتباط حداقلی با دنیای بیرون از پرده‌ها را ندارد. و این برای فیلمی داستان‌گو که درگیری احساسی مخاطبانش را طلب می‌کند یعنی یک شکست محض و مطلق. شاید اگر همین فیلم با همین ویژگی‌ها را از منظر یک کمدی یا پارودی بررسی کنیم به نتایج امیدوارکننده‌تر و بهتری برسیم.

امتیاز: 2 از 10             

No comments:

Post a Comment