Wednesday, March 22, 2017

بهترین فیلم‌های سال 2014


                             سینمای مهربان
سنت انتخاب بهترین فیلم‌های سال معمولاً در پایان سال میلادی یا با ارفاق دوروبر شب عید خودمان انجام می‌شود و معنا دارد. من هم در چند سال گذشته به همین منوال چنین انتخاب‌هایی را انجام می‌دادم. اما سال 2014 به دلیل اتفاق بزرگ و سرنوشت‌سازی که برایم افتاد این قضیه به تأخیر افتاد. حتماً حق می‌دهید که مهاجرت دائم از ایران به کشوری سراپا متفاوت هم‌چون کانادا با چند شوک فرهنگی، اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و غیره همراه است و تقریباً ناممکن است که کسی بتواند بدون آن‌که روال زندگی‌اش را تغییر بدهد، در سرزمین تازه تاب بیاورد. متأسفانه فشارهای طبیعی اولین ماه‌های مهاجرت باعث شد آن طور که در چند سال اخیر فیلم می‌دیدم نتوانم همة فیلم‌های مهم سال یا آلترناتیوها و مستقل‌ها را ببینم. به قول معروف از خودم راضی نیستم و حتی تصمیم گرفته بودم این مطلب را ننویسم. اما دو نکتة مهم این‌جا وجود دارد؛ هیچ کس در هیچ سالی نمی‌تواند ادعا کند همة فیلم‌های ریزودرشت آن سال را دیده و بعد بهترین‌ها را انتخاب کرده. و از طرفی دیگر، با این‌که نسبت به سال‌های پیش فیلم‌های کم‌تری دیده‌ام، نسبت به گذشته انتخاب‌های بیش‌تری دارم. نمی‌دانم مهاجرت به سرزمینی بی‌استرس و شادمان مهربان‌ترم کرده یا فیلم‌ها در سالن‌های سینما مهربان‌تر می‌شوند و خودشان را بیش‌تر توی دل آدم جا می‌کنند. واقعاً جواب این پرسش را نمی‌دانم و همان طور که ایناریتو موقع گرفتن اسکار روی صحنه گفت، «زمان» بهترین قاضی است. تا آن موقع، الان و در همین لحظه، سال 2014 برای من بهترین سال سینمایی چند سال اخیر بود؛ سالی که آن قدر فیلم‌های شاهکار داشت که نتوانستم یکی از آن‌ها را به عنوان بهترین انتخاب کنم؛ سالی که تجربة شگفت‌انگیز تماشای میان‌ستاره‌ای و بردمن و ویپلش را سه بار در سالن‌های سینما تجربه کردم و هر بار از شکوه این فیلم‌ها بر پردة بزرگ به وجد آمدم. متأسفانه هرچه‌قدر هم تلاش کنی، این نوع لذت‌ها در قالب کلمات جای نمی‌گیرند و انگار جز تجربة شخصی راهی برای منتقل کردن‌شان وجود ندارد. فهرست ده فیلم برتر سال 2014 من با روندی کمابیش به ترتیب از این قرار است:

یک. میان‌ستاره‌ای (Interstellarویپلش (Whiplashقصه‌های وحشی (Wild Talesبردمن (Birdman): کریستوفر نولان در فیلم جدیدش مرزهای جاه‌طلبی در سینما را جابه‌جا کرده و ادیسه‌ای فضایی ساخته که از نظر زمانی به درازنای صدها سال طول می‌کشد و از نظر مکانی به سرزمین‌هایی آن سوتر از مرزهای شناخته‌شدة دانش بشری راه می‌برد. داستان پیچیدة فیلم با تکیه بر بعد چهارم و پنجم خیلی‌ها را که به گسترش روایت به صورت خطی عادت کرده‌اند را به اشتباه انداخته؛ تا حدی که داستان فیلم را غیرقابل‌باور می‌دانند. اما چه‌طور ممکن است داستانی دربارة «بعد پنجم» که هنوز وجودش به صورت علمی ثابت نشده، با آن معنایی که ما از پیش در ذهن داریم، مطابقت کند و باورکردنی از آب دربیاید؟ میان‌ستاره‌ای پس از تلقین (Inception) بهترین فیلم نولان است.

ویپلش ساخته شده تا زندگی تماشاگر اهلش را به پیش و پس از خود تقسیم کند. حماسه‌ای صریح و بی‌تعارف که همه چیز را به پای «هنر» قربانی می‌کند و در دنیایش، همه کار (تأکید می‌کنم همه کار) برای به چنگ آمدن یک معجزة هنری مجاز شمرده می‌شود. اما امان از آن لحظة معجزه و پر کشیدن از قفس تن و وصل شدن به منبع لایزال هستی. کارگردان جوان ویپلش چنان نبوغی در این فیلم دومش از خود نشان داده که بعید است بتواند در آینده حتی گوشه‌ای از آن را تکرار کند.


تماشای یک فیلم کوتاه شاهکار عالی است؛ تماشای پشت‌سرهم چند فیلم کوتاه شاهکار از آن هم بهتر است؛ تماشای یک فیلم بلند شاهکار هم عالی است. دیگر خودتان حساب کنید تماشای یک فیلم بلند شاهکار در قالب چند فیلم کوتاه شاهکار چه‌قدر می‌تواند خوب باشد. قصه‌های وحشی هم‌زمان طنزآمیز و کوبنده است؛ تصویر موقعیت‌های مرگ‌بار و حتی مسخره‌ای است که همیشه .از قرار گرفتن در متن آن‌ها گریزان بوده‌ایم. قصه‌های وحشی عیشی مدام و لذتی بی‌اتمام است



بعید است که منتقد باشی و از شوریدن کاراکتر نمایشی مایکل کیتن بر منتقد سخت‌گیر و گنده‌دماغ در بردمن بر خود نلرزی. دقیقاً به همین دلیل است که نوشتن نقد منفی بسیار سخت‌تر و مسئولانه‌تر از نقد مثبت است تا جایی که اصلاً خیلی از منتقدهای بزرگ هم به‌ندرت سراغش می‌روند. اصلاً همین‌که ایناریتو که به مظهر روایت‌های موازی و متقاطع در سینما تبدیل شده حالا فیلمی ساخته که حدود ده کات ناپیدا دارد، خودش بزرگ‌ترین دهن‌کجی به منتقدانی است که با یک خط‌کش همیشگی به سراغ ارزش‌گذاری فیلم‌ها می‌روند. بردمن از آن فیلم‌هاست که با گذشت زمان جلا پیدا می‌کنند و ماندگارتر خواهند شد.


دو. قصة شاهزاده کاگویا (The Tale of Princess Kaguya):‌ با اعلام بازنشستگی مرشد مسلم دنیای انیمیشن یعنی هایائو میازاکی، حالا یار غارش در استودیوی جیبلی با شاهکاری آمده که آمیزه‌ای نادر از سنت، شخصیت و اصالت است. نمونه‌ای مثال‌زدنی برای توانایی غریب ژاپنی‌ها در به‌روز کردن میراث‌های ارزشمند پیشینیان‌شان.

سه. دختری که رفت (Gone Girl): دیوید فینچر پس از دو فیلم ناامیدکننده با یکی از بهترین فیلم‌های دوران فیلم‌سازی‌اش بازگشته است. درامی کوبنده که انگار ترکیب غریبی از بهترین چیزهای فیلم قبلی اوست که حالا با هویت و سروشکلی جدید آفریده شده است. خطری ازلی و ابدی که همیشه در کمین ویران کردن حتی عاشقانه‌ترین زندگی‌های زناشویی است، اکنون ترجمانی تصویری در عالم سینما دارد.

چهار. فورس ماژور (Force Majeure): باز هم خطر مهلکی دیگری که سایه‌اش را بر روابط عاشقانة دو انسان گسترده است: تجربه کردن هم‌زمان یک بهمن! این‌جا در متن روایتی آرام اما دقیق شخصی‌ترین و ناگفته‌ترین جنبه‌های رابطة نزدیک دو انسان زیر ذره‌بین می‌رود تا واکنش‌های آن‌ها در قبال بحران‌های اجتناب‌ناپذیر زندگی، به محکی تمام‌عیار برای قدرت عشقی بین‌شان هست (یا فکر می‌کنند که هست) تبدیل شود.

پنج. لاک (Locke): «یک بار با هیچ‌وقت خیلی فرق دارد.» این شاید درون‌مایة اصلی فیلمی بی‌نظیر است شامل یک بازیگر، یک اتومبیل، یک موبایل و جاده‌ای به درازای یک زندگی؛ فیلمی درخشان که با استفادة حداقلی از عناصر روایی، آن هم در قالب دشوار ریل‌تایم (زمان واقعی)، قدرتمندانه شخصیت می‌پردازد، گره‌های محکم دراماتیک ایجاد می‌کند و حماسه‌ای مینی‌مال از شکل‌گیری یک قهرمان تمام‌وکمال می‌آفریند.‌


شش: فیلم لگویی (The Lego Movie)/ آواز دریا (The Song of the Sea): رگباری از شوخی‌های درجة یک و ظرافتی مثال‌زدنی در لحظه به لحظة قاب‌ها و دیالوگ‌ها، از داستانی معمولی و ای‌بسا تکراری، انیمیشنی به‌یادماندنی و سرخوش هم‌چون فیلم لگویی ساخته که هر بار تماشایش لذت‌بخش و شورانگیز است. اما در کنارش و در سال خوب انیمیشن، روایت دوست‌داشتنی دیگری از افسانه‌ها و اساطیر به نام آواز دریا به پرده‌ها راه یافته که دومین انیمیشن تام مور ایرلندی است. مور انگار جا پای بزرگانی هم چون هایائو میازاکی گذاشته تا با تکیه بر انیمیشن‌های دست‌ساز، قصه‌های کهن سرزمینش را احیا کند و در قالبی به‌روز شده و زیبا بنشاند.

هفت. خواب زمستانی (Winter Sleep): با این‌که سینمای نوری بیلگه جیلان را به‌هیچ‌وجه دوست ندارم و تلاشم برای تا به انتها تاب آوردن دوسه فیلم اخیرش ناکام ماند، افسون این آخری گریبانم را گرفت. با این‌که خواب زمستانی تکیة زیادی روی گفت‌وگو دارد، اما این گفت‌وگوها چنان غنی و فکرشده‌اند و چنان با تصاویر و فضای فیلم هماهنگ هستند که نمی‌شود در برابر اندوه ناب جاری در فیلم مقاومت کرد؛ همان اندوه لعنتی گذار کش‌آمده از سنت به مدرنیته در کشورهای جهان سوم.

هشت. تئوری همه چیز (The Theory of Everything): قصه‌گوی قهار انگلیسی، جیمز مارش، که حتی در قالب مستندی هم‌چون مردی روی سیم (Man on Wire) هم درامی غنی و پرکشش به سینمادوستان هدیه داده بود، حالا نقطة عزیمت غریب دیگری را برگزیده تا ستایش‌نامه‌ای تمام‌عیار برای زندگی بسازد. زندگی دراماتیک استیون هاوکینگ و نبرد جانانه‌اش با یک بیماری جان‌گداز و نادر، برای مارش دست‌مایه‌ای شده تا با کم‌رنگ کردن وجوه علمی زندگی هاوکینگ، بر جنبه‌های عاطفی زندگی او تمرکز کند و عاشقانه‌ای دل‌نشین بسازد.

نه:‌ طلوع سیارة میمون‌ها (The Dawn of the Planet of the Apes): طی اتفاقی نادر، دنبالة یک فیلم جریان اصلی هالیوود از قسمت نخستش که آن هم در مجموع فیلم خوبی بود بسیار بهتر از کار درآمده است. قسمت دوم فیلمی مستقل و خودبسنده است که داستانی پرکشش و چندپهلو برای گفتن دارد و اشاره‌های کم‌وبیش آشکارش به مناسبات سیاسی روز به غنی‌تر شدن فضایش یاری رسانده است.

ده. نحسی اقبال ما (The Fault in Our Stars): شاید آخرین مرزهای عاشقی همین باشد؛ همین‌که دو دل‌داده گرفتار بیماری جان‌گدازی باشند که هر لحظه به نیستی نزدیک‌شان می‌کند اما با این حال و با دانستن این‌که به‌زودی مرگ یکی از آن‌ها به عشق‌شان خاتمه خواهد داد، بزرگوارانه به زندگی لبخند بزنند.

و چهارده فیلم دیگر به ترتیب حروف الفبا:
باد برمی‌خیزد (The wind Rises)، بورگمان (Borgman)، بی‌وقفه (Non-Stop)،پیام‌آور را بکش (Kill the Messenger تحت‌تعقیب‌ترین مرد (A Most Wanted Man)، خود زندگی (Life Itself)، سالی پرخشونت (A Most Violent Year)، لبة فردا (Edge of Tomorrow)، لوسی (Lucy)، مامان (Maman)، متعادل‌کننده (The Equalizer)، هابیت: نبرد پنج لشگر (Hobbit: The Battle of the Five Armies)، هزاران بار شب‌به‌خیر (A Thousand Times Goodbye)، هنوز آلیس (Still Alice).


Monday, March 13, 2017

بهترین فیلم های سال 2015


آیش
اگر بخواهیم و بتوانیم سینما را به یک باغ تشبیه کنیم نتیجه‌های جالبی به دست می‌آید: عده‌ای در طول سال زحمت می‌کشند و از شکل‌گیری یک هستة اولیه شروع می‌کنند. این نطفه کم‌کم و با گذر زمان رشد می‌کند و شاخ‌وبرگ‌هایی که به آن افزوده می‌شود باعث غنی‌ و محکم‌تر شدن آن نهال اولیه می‌شود. آخر سال هم وقت به بار نشستن ثمر آن مرارت‌ها و چیدن محصول است. و البته کسانی هم هستند تا میوه‌ها را بچشند و نظرشان دربارة نتیجة کار را به اشتراک بگذارند. بر این مبنا، می‌توان سال‌های «آیش» را هم وارد مقایسه کرد؛ سال‌هایی که کمیت و کیفیت محصولات نسبت به سال‌های پیشین پایین‌تر است و زمین به خودش استراحتی مختصر داده تا سال آینده با دستی پرتر بازگردد. حکایت سال سینمایی 2015 هم کمابیش همین است: پس از دوسه سال عالی که با چند شاهکار سینمایی مسلم همراه بود، سال گذشته، به طور نسبی، سالی فقیر و کم‌بار بود. این موضوع حتی بر فصل جوایز هم تأثیر آشکارا مهمی گذاشته بود و باعث شد جوایز اصلی مراسم مهمی هم‌چون گلدن گلوب و اسکار در غیاب فیلمی که توافق عمومی اکثریت رویش وجود داشته باشد بین چند فیلم پخش شود. اما از سویی دیگر، هم‌چون هر سال، تعداد فیلم‌هایی که تماشاگران را ناراضی از سالن‌ها بیرون نمی‌فرستادند زیاد بود.
در یک وضعیت آرمانی، شرط لازم برای انتخاب فیلم‌های برتر یک مجموعه، دیدن همة فیلم‌های آن مجموعه است؛ و از آن‌جایی که تماشای همة فیلم‌های تولیدشده در طول یک سال و در سراسر دنیا عملاً کاری ناممکن است، می‌شود با دلیلی متقن و محکمه‌پسند قید این طور انتخاب‌ها را زد و بر منتخبان خرده گرفت که این نوع انتخاب‌ها نقصان‌های نظری اساسی دارد. اما در این صورت، تکلیف تفریح قضیه چه می‌شود؟ از کجا می‌شود جنبة سرگرم‌کننده و بازیگوشانة فیلم دیدن را تأمین کرد؟ چه‌طور می‌شود تماشای فیلم یا فیلم‌های مهجوری که آن طور که شایسته‌اش هستند قدر ندیده‌اند را به دیگران پیشنهاد کرد؟
 با توجه به تأخیری که در رسیدن نسخه‌های باکیفیت فیلم‌ها به ایران وجود دارد،این فهرست با کمی تأخیر تهیه شده است؛ تأخیری که تنها دلیلش از نظر گذراندن حداکثری همة فیلم‌های مهم و تحسین‌شدة سال است. در این فهرست بجز اولین فیلم، باقی فیلم‌ها بر اساس فهرست الفبایی مرتب شده‌اند:

1.Inside out
پشت و رو: فخر سال سینمایی 2015 و یکی از برترین انیمیشن‌های بلند تاریخ سینما. ترکیبی دور از ذهن و در عین حال یک‌پارچه از دو شاهکار بی‌گفت‌وگو:‌ تلقین (کریستوفر نولان، 2010) و شهر اشباح (هایائو میازاکی، 2001). پیکساری‌ها پس از چند سال رکود با گامی محکم بازگشتند تا دوباره قدرت ظاهراً بی‌پایان مدیوم انیمیشن را به رخ همگان بکشند. پشت و رو هم‌چون یک جلسة روان‌درمانی پربار، به عمیق‌ترین لایه‌های ذهن و روح نقب می‌زند و مکانیسم پیچیدة عملکرد ذهن انسان را در قالب درامی جذاب عرضه می‌کند. از آن بهتر، هم‌چون بیش‌تر انیمیشن‌های پیکسار، طنزی ناب و یگانه از لابه‌لای آن همه انتزاع و اکتشاف بیرون می‌زند که جز «نبوغ» نمی‌شود نام دیگری بر آن نهاد. پیتر داکتر هم‌چون دو انیمیشن درجة یک دیگرش، عواطف مخاطبش را در دست می‌گیرد و از آن پلی می‌سازد تا او را به درکی جدیدتر و حتی پخته‌تر از خود، اطرافیان و پیرامونش برساند. پشت و رو یک حماسة احساسی باشکوه و یک ستایش‌نامة غریب در باب اندوه است که در قالبی روان، سرخوش و بی‌ادعا ریخته شده است. یک فیلم دیگر باید چه بکند تا بتوانیم آن را بدون عذاب وجدان «شاهکار» بنامیم؟

2.It Follows
از پی می‌آید: کار بزرگ سازندة جوان این هارور عالی و کم‌نظیر ترس‌آفرینی از عناصری است که ذاتاً هراس‌آور نیستند؛ و حتی مهربانانه و عاشقانه هم به نظر می‌رسند. هراس از قطره‌های باران که به شیشه‌ها می‌خورد، واهمه از برگی که رقص‌کنان بر زمین می‌افتد، وحشت از هر غریبه یا آشنایی که به سویت می‌آید؛ و بدتر از همه، قالب تهی کردن در لحظه‌های عشق‌ورزی. این است گوشه‌هایی از قصة پرغصه و میل مبهم پوچ‌گرایی برآمده از کلیت از پی می‌آید. شاید مهم‌ترین برگ برندة این فیلم که داستانی کمابیش آشنا را تعریف می‌کند این باشد که همة‌ دستاوردهای ارزشمندش، فقط و فقط به لطف یک فرم منسجم و میزانسن‌هایی فکرشده فرا چنگ آمده است. و این یعنی یک ضیافت سینمایی تمام‌عیار.

3.Ex machina
گره‌گشا: دارایی‌های یکی از بهترین فیلم‌های علمی‌خیالی سال‌های اخیر، تنها یک فضای بستة تیرة مخوف و سه شخصیت است. اما به لطف فیلم‌نامة پر از جزییات و در عین حال موجز الکس گارلند، با مجموعة هماهنگی مواجهیم که فشرده و متمرکز عمل می‌کند و بدون اتلاف وقت و اضافه‌گویی، اندیشة تماشاگرش را به برخی از مهم‌ترین پرسش‌های هستی معطوف می‌کند. در گره‌گشا، مرزهای به‌ظاهر غیرقابل‌خدشة اخلاقی هم‌چون بازیچه‌هایی ارزان به لرزه می‌افتند و از سویی دیگر، گشاده‌دستانه، نظریه‌های علمی و فلسفی تفکربرانگیزی عرضه می‌شوند. نسبت‌های تثبیت‌شدة خالق با مخلوق چالش‌هایی جدی را از سر می‌گذرانند و گسترة دانش بشری مرز‌های تاریک و هولناکی پیدا می‌کند. این از آن نوع فیلم‌هاست که آن قدر مسیر پرباری برای رسیدن به مقصد فراهم کرده که فرجام رویدادها، اهمیت و ارزش متعارفش را از دست داده است؛ هر چند که حتی از چنین زاویه‌ای، هنوز هم یکی‌دو ضربة جانانه در انتهای فیلم به انتظار نشسته‌اند.

4.Shaun the Sheep: The Movie
شان گوسفنده: فیلم سینمایی: نابغه‌های انگلیسی استودیوی آردمن که آثار درخشانی هم‌چون فرار مرغی و همة متعلقات مربوط به والاس و گرومیت را به سینمادوستان هدیه داده بودند، حالا با فیلم درخشان دیگری آمده‌اند که یادآور کمدی‌های اسلپ استیک (بکوب‌بکوب) دوران صامت سینماست. در زمانة هجوم پیکسل‌ها و انفجارها به دنیای سینما و انیمیشن، نسخة سینمایی شان گوسفنده نه‌تنها یک کلمه دیالوگ ندارد، حتی یک میان‌نویس هم ندارد. البته همة این ویژگی‌ها اگر خود فیلم به‌اصطلاح «کار نمی‌کرد» معنا و ارزشی نداشتند، اما خوش‌بختانه با اثری مواجهیم که سراپا مفرح و دیدنی است و از همان ابتدا استقلال تمام‌وکمالش را از سریال تلویزیونی شان گوسفنده اعلام می‌کند. در این‌جا عدم وجود دیالوگ نه به عنوان عاملی خارجی یا تحمیلی، که لازمة آفرینش دنیایی است که تاروپودش با بنیادین‌ترین عناصر ارتباطی تنیده شده است. جو مورگنسترن در «وال‌استریت ژورنال» نوشته که اگر کسی با تماشای این فیلم اوقات خوشی را تجربه نکند حتماً از آسیبی جدی که به حس شوخ‌طبعی‌اش وارد شده رنج می‌برد و باید آن را «ریست» کند. نگارنده هم از همین‌جا موافقت بی‌چون‌وچرایش را با ایشان اعلام می‌کند.

5.Room
اتاق فصل مشترک منطق و احساس است؛‌ تصویر کمیابی است از هم‌جواری عاطفه و حس آزادی؛ خوانش نوینی است بر مفاهیمی چون ایثار، فقدان، رؤیا و کیهان. شاید بهترین فیلم‌های آن‌هایی باشند که به تماشاگران‌شان تجربه‌ها و راه‌های جدیدی برای شناخت هستی هدیه می‌دهند و مسیر رسیدن به «ایمان» را برای‌شان هموار می‌کنند. از این منظر، اتاق هم‌چون مادری مهربان به مخاطب اهلش تولدی دوباره می‌دهد و مهربانانه او را به رویش و رشدی دوباره می‌رساند. با این‌که فیلم آشکارا به دو نیمة متفاوت تقسیم شده، هر دو بخشش آکنده از ایده‌های روایی و بصری جذاب هستند و هر کدام هماهنگ با کلیتی منسجم، دربردارندة سهمی حیاتی از آن فرایند «حیات دوباره» هستند که ذکرش رفت. انگار همان طور که «زندگی» به دو بخش پیش و پس از تولد تقسیم می‌شود، اتاق هم دو نیمه دارد.

6.Youth
جوانی: بالاخره پائولو سورنتینوی ایتالیایی توانست با جوانی برای اولین بار به تعادلی دلنشین برسد؛ تعادلی مهم و حیاتی بین قاب‌بندی‌ها و نورپردازی‌های زیبا و انتزاعی‌اش با درامی درگیرکننده و شخصیت‌هایی که به اندازة کافی پرورده شده‌اند. دیگر لازم نیست برای دوست داشتن یا دفاع از فیلم‌های البته «ویژة» او از ترکیب‌هایی مبهم و کلی هم‌چون «تجربه‌های شخصی» که بیرون از خود اثر قرار می‌گیرند استفاده کرد. این بار دیگر همه چیز جلوی چشم‌مان است؛ در همین تصویرها و صداهایی که می‌شنویم. این بار دیگر می‌شود اندوه هنرمندانة شخصیت‌های فیلم‌های سورنتینو را درک کرد؛ این بار می‌شود از خروش‌شان علیه خود و هستی به هیجان آمد؛ و بهتر از همه، این بار می‌شود از زیبایی عظیم تصویرهایی که جلوی چشم‌ها رژه می‌روند لذت برد و به کسالت نرسید.

7.Creed
کرید: این مورد از همه نظر یک غافل‌گیری تمام‌عیار است. واقعاً شانس قسمت هفتم از مجموعه‌ای که سال‌هاست به نفس‌تنگی افتاده، آن هم با کارگردان تازه‌کاری که فقط یک فیلم بد و هدررفته در کارنامه‌اش دارد و یک ستارة جوان نوآمده که او هم فقط حضورهای ناموفقی در فیلم‌هایی کمابیش افتضاح تجربه کرده چه‌قدر می‌تواند باشد؟ این‌جا همان جایی است که می‌توان به معجزة سینما ایمان آورد چون نتیجة این مقدمات ناامیدکننده بهترین فیلم تاریخ سینما دربارة ورزش بوکس پس از گاو خشمگین (مارتین اسکورسیزی، 1980) است؛ حتی بسیار بهتر از اولین راکی. دلایل این موفقیت هم زیادند: از سطح بازیگری بالای فیلم (در حدی که از سیلوستر استالون، به‌حق، یک شانس مسلم اسکار می‌سازد) و میزانسن‌های نفس‌گیر فیلم‌سازی جاه‌طلب که به صحنه‌های پرهیجان رینگ بوکس و لحظه‌های عاطفی و خلوت شخصیت‌هایش به یک اندازه اهمیت می‌دهد گرفته تا میراث‌خواری هوشمندانة فیلم‌نامه‌نویسانی که «غرور»، «افسانه» و «مبارزه» را مبتنی بر ظرف زمانه، دوباره تعریف می‌کنند و معنایی نوشده به آن‌ها می‌بخشند.

8.Spotlight
اسپات‌لایت: توماس مک‌کارتی با فیلم‌های پیشینش هم نشان داده بود که مهارت ویژه‌ای در روایت سینمایی دارد. سبک کمیاب او، دست گرفتن آدم‌ها و فضاهایی عجیب‌وغریب و روایتی بدون تأکید و حتی بیش از حد دست‌یافتنی از رخدادها و ارتباط‌هاست. حتی با در نظر گرفتن این پیشینه، در اسپات‌لایت با مورد یگانه‌ای روبه‌رو هستیم: یکی از جنجالی‌ترین و احساسات‌برانگیزترین پرونده‌های قضایی تاریخ معاصر آمریکا، دست‌مایة دراماتیک فیلمی قرار گرفته که سازنده‌اش آگاهانه از احساسات‌گرایی و برجسته‌سازی گریزان است. ترکیب آن مصالح با این رویکرد فقط می‌تواند دو نتیجه داشته باشد: موفقیت کامل یا شکست کامل. این‌جا جایی است که نمی‌توان هیچ گونه وضعیت بینابینی متصور شد. خوش‌بختانه مک‌کارتی پس از بدترین ساخته‌اش تا به امروز یعنی پینه‌دوز با دستی پر بازگشته و با فیلمی که سراسر بر مرزهایی باریک و لغزان حرکت می‌کند، پیشنهادهایی تازه در روایت سینمایی در چنته دارد. شاید فیلم‌نامه‌نویسان حتی در کابوس‌های‌شان هم نبینند که بشود داستانی پر از زخم و خشم را این چنین از بزنگاه‌های عاطفی و نقاط اوج هیجان‌انگیز تهی کرد و همة آن عواطف و جوش و خروش را در دیالوگ‌ها و سکانس‌هایی به‌ظاهر ساده جاری کرد. برای مثال، روشی که سازندگان اسپات‌لایت برای نمایش حادثة تاریخ‌ساز یازدهم سپتامبر به دست می‌دهند، احتمالاً بی‌تأکیدترین و مظلومانه‌ترین تصویری است که از آن تا به حال در تاریخ سینما به ثبت رسیده است. کندوکاو در باب چگونگی به بار نشستن هدف‌هایی که فیلم‌ساز در پی‌شان بوده اما آگاهانه از روش‌های متعارف و امتحان‌پس‌داده برای رسیدن به آن‌ها سر باز زده، نیازمند فرصتی بسیار بیش‌تر از این‌هاست.  

9.The Look of Silence
 نگاه سکوت: دنبالة مستند جنجالی و تحسین‌شدة عمل کشتن با اختلافی چشم‌گیر از سلفش هم بهتر است. اگر در عمل کشتن تمرکز بر مصاحبه‌هایی دیده‌نشده و تکان‌دهنده با دژخیمانی بود که بدون احساس گناه یا پشیمانی انسان‌هایی بی‌دفاع را سلاخی کرده بودند و از کشته پشته ساخته بودند و در کمال آرامش خاطرات‌شان را بازگو می‌کردند، نگاه سکوت متمرکز بر یکی از بازماندگان آن جنایت‌های غیرقابل‌تصور است. اگر دیدن و شنیدن وحشی‌گری‌های تعدادی هیولای دوپا در عمل کشتن پس از مدتی به تکرار و ملال درمی‌غلطید، در نگاه سکوت هستة عاطفی قدرتمندی داریم که ریتمی جذاب به رویدادها می‌بخشد. این پرسشگری و کنجکاوی شخصیت اصلی است که قدم به قدم لایه‌های جدیدی از فضا و محیطی جلادپرور را عریان می‌کند و در خوانشی عمیق‌تر از فیلم اول، علاوه بر نقش ارادة انسان‌ها در گرایش به شر و انتخاب آن، نقش محیط با همة فاکتورهای مستتر در آن را برجسته می‌کند. نگاه سکوت آن قدر مهیب و دهشتناک است که حتی مستقل از فیلم اول، برای شرمساری نه یک ملت یا کشور، که یک دنیا کافی است.

10.                   The Lobster
خرچنگ: یورگوس لانتیموس یونانی که با فیلم‌هایی هم‌چون دندان نیش و آلپ‌ها نشان داده بود که داستان‌ها و ایده‌هایی کم‌تر گفته‌شده و حتی ناگفته‌ در چنته دارد، با اولین فیلم انگلیسی‌زبانش، ورود شکوهمندش به سیستم ستاره‌محور فیلم‌سازی را اعلام کرده است. خرچنگ با اختلافی قابل‌توجه برترین و کم‌نقص‌ترین ساختة اوست. پیرنگ واپسین ساختة لانتیموس آن قدر عجیب و تجربه‌ناشده است که دادن هر گونه اطلاعات دربارة آن اگر به نشانی غلط دادن منجر نشود، به ضایع شدن تجربة اولین دیدار با فیلمی می‌انجامد که از نقطة صفر شکل‌گیری ایده‌های اولیه تا تکمیل شدن داستان‌ها و شخصیت‌های فرعی‌ و آن پایان‌بندی فوق‌العاده‌اش، گریزان از عرف، هنجار و آشنایی است. اصلاً می‌شود خرچنگ را یک آشنایی‌زدایی کامل و تمام‌عیار از سنت‌های فیلم‌بینی و درک فیلم در نظر گرفت. بر همین اساس، فیلم از محصور شدن در قالب‌های متعارف ژانری تن می‌زند و می‌شود رگه‌هایی از کمدی، علمی‌خیالی و حتی کمدی‌رمانتیک در آن ردیابی کرد. این مورد از آن‌هایی است که پس از تمام شدن تازه در ذهن مخاطبانش می‌آغازد و با تحلیل و بازبینی است که قوام می‌یاید و ستبر می‌شود. شاید متعارف‌ترین جمله‌ای که می‌شود دربارة خرچنگ گفت این باشد: کالین فارل بهترین نقش‌آفرینی کارنامة هنری‌اش پس از در بروژ (مارتین مک‌دانا، 2008) را با این فیلم به ثبت رسانده است.


و چهارده فیلم خوب دیگر:
شهروند شمارة چهار (لورا پوآتراس) Citizenfour
مرگ کوچک (جاش لاوسن) The Little Death
آدم‌کش (دنی وینوو) Sicario
تمام شب بگریز (خائوم کولت-سرا) Run All Night   
من و ارل و دختر روبه‌مرگ (آلفونسو گومز-رخون) Me and Earl and the dying girl   
راه فراری نیست (جان اریک دودل) No Escape  
کارول (تاد هینز) Carol
زمین باتلاقی (آلبرتو رودریگز) Marshland
استخوان توماهاوک (اس. کریگ زالر) Bone Tomahawk
هشت نفرت‌انگیز (کوئنتین تارانتینو) The Hateful Eight
فینیکس (کریستین پتزولد) Phonix
کمبود بزرگ (آدام مک‌کی) The Big Short
99 خانه (رامین بحرانی) 99 Homes
بروکلین (جان کراولی) Brooklyn