سینمای مهربان
سنت انتخاب بهترین فیلمهای سال
معمولاً در پایان سال میلادی یا با ارفاق دوروبر شب عید خودمان انجام میشود و
معنا دارد. من هم در چند سال گذشته به همین منوال چنین انتخابهایی را انجام میدادم.
اما سال 2014 به دلیل اتفاق بزرگ و سرنوشتسازی که برایم افتاد این قضیه به تأخیر
افتاد. حتماً حق میدهید که مهاجرت دائم از ایران به کشوری سراپا متفاوت همچون
کانادا با چند شوک فرهنگی، اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و غیره همراه است و تقریباً
ناممکن است که کسی بتواند بدون آنکه روال زندگیاش را تغییر بدهد، در سرزمین تازه
تاب بیاورد. متأسفانه فشارهای طبیعی اولین ماههای مهاجرت باعث شد آن طور که در
چند سال اخیر فیلم میدیدم نتوانم همة فیلمهای مهم سال یا آلترناتیوها و مستقلها
را ببینم. به قول معروف از خودم راضی نیستم و حتی تصمیم گرفته بودم این مطلب را
ننویسم. اما دو نکتة مهم اینجا وجود دارد؛ هیچ کس در هیچ سالی نمیتواند ادعا کند
همة فیلمهای ریزودرشت آن سال را دیده و بعد بهترینها را انتخاب کرده. و از طرفی
دیگر، با اینکه نسبت به سالهای پیش فیلمهای کمتری دیدهام، نسبت به گذشته انتخابهای
بیشتری دارم. نمیدانم مهاجرت به سرزمینی بیاسترس و شادمان مهربانترم کرده یا
فیلمها در سالنهای سینما مهربانتر میشوند و خودشان را بیشتر توی دل آدم جا میکنند.
واقعاً جواب این پرسش را نمیدانم و همان طور که ایناریتو موقع گرفتن اسکار روی
صحنه گفت، «زمان» بهترین قاضی است. تا آن موقع، الان و در همین لحظه، سال 2014
برای من بهترین سال سینمایی چند سال اخیر بود؛ سالی که آن قدر فیلمهای شاهکار
داشت که نتوانستم یکی از آنها را به عنوان بهترین انتخاب کنم؛ سالی که تجربة شگفتانگیز
تماشای میانستارهای و بردمن و ویپلش را سه بار در سالنهای
سینما تجربه کردم و هر بار از شکوه این فیلمها بر پردة بزرگ به وجد آمدم.
متأسفانه هرچهقدر هم تلاش کنی، این نوع لذتها در قالب کلمات جای نمیگیرند و
انگار جز تجربة شخصی راهی برای منتقل کردنشان وجود ندارد. فهرست ده فیلم برتر سال
2014 من با روندی کمابیش به ترتیب از این قرار است:
یک. میانستارهای (Interstellar)؛ ویپلش
(Whiplash)؛ قصههای وحشی (Wild Tales)؛ بردمن
(Birdman): کریستوفر نولان در فیلم جدیدش مرزهای جاهطلبی در سینما را جابهجا
کرده و ادیسهای فضایی ساخته که از نظر زمانی به درازنای صدها سال طول میکشد و از
نظر مکانی به سرزمینهایی آن سوتر از مرزهای شناختهشدة دانش بشری راه میبرد.
داستان پیچیدة فیلم با تکیه بر بعد چهارم و پنجم خیلیها را که به گسترش روایت به
صورت خطی عادت کردهاند را به اشتباه انداخته؛ تا حدی که داستان فیلم را غیرقابلباور
میدانند. اما چهطور ممکن است داستانی دربارة «بعد پنجم» که هنوز وجودش به صورت
علمی ثابت نشده، با آن معنایی که ما از پیش در ذهن داریم، مطابقت کند و باورکردنی
از آب دربیاید؟ میانستارهای پس از تلقین (Inception) بهترین فیلم نولان است.
ویپلش ساخته شده تا زندگی تماشاگر اهلش را به پیش و پس از خود
تقسیم کند. حماسهای صریح و بیتعارف که همه چیز را به پای «هنر» قربانی میکند و
در دنیایش، همه کار (تأکید میکنم همه کار) برای به چنگ آمدن یک معجزة هنری مجاز
شمرده میشود. اما امان از آن لحظة معجزه و پر کشیدن از قفس تن و وصل شدن به منبع
لایزال هستی. کارگردان جوان ویپلش چنان نبوغی در این فیلم دومش از خود نشان
داده که بعید است بتواند در آینده حتی گوشهای از آن را تکرار کند.
تماشای یک فیلم کوتاه شاهکار عالی است؛ تماشای
پشتسرهم چند فیلم کوتاه شاهکار از آن هم بهتر است؛ تماشای یک فیلم بلند شاهکار هم
عالی است. دیگر خودتان حساب کنید تماشای یک فیلم بلند شاهکار در قالب چند فیلم
کوتاه شاهکار چهقدر میتواند خوب باشد. قصههای وحشی همزمان طنزآمیز و
کوبنده است؛ تصویر موقعیتهای مرگبار و حتی مسخرهای است که همیشه .از قرار گرفتن
در متن آنها گریزان بودهایم. قصههای وحشی عیشی مدام و لذتی بیاتمام
است
بعید است که
منتقد باشی و از شوریدن کاراکتر نمایشی مایکل کیتن بر منتقد سختگیر و گندهدماغ
در بردمن بر خود نلرزی. دقیقاً به همین دلیل است که نوشتن نقد منفی بسیار
سختتر و مسئولانهتر از نقد مثبت است تا جایی که اصلاً خیلی از منتقدهای بزرگ هم
بهندرت سراغش میروند. اصلاً همینکه ایناریتو که به مظهر روایتهای موازی و
متقاطع در سینما تبدیل شده حالا فیلمی ساخته که حدود ده کات ناپیدا دارد، خودش
بزرگترین دهنکجی به منتقدانی است که با یک خطکش همیشگی به سراغ ارزشگذاری فیلمها
میروند. بردمن از آن فیلمهاست که با گذشت زمان جلا پیدا میکنند و
ماندگارتر خواهند شد.
دو. قصة شاهزاده کاگویا (The Tale of Princess Kaguya): با اعلام
بازنشستگی مرشد مسلم دنیای انیمیشن یعنی هایائو میازاکی، حالا یار غارش در
استودیوی جیبلی با شاهکاری آمده که آمیزهای نادر از سنت، شخصیت و اصالت است.
نمونهای مثالزدنی برای توانایی غریب ژاپنیها در بهروز کردن میراثهای ارزشمند
پیشینیانشان.
سه. دختری که رفت (Gone Girl): دیوید فینچر پس از دو فیلم ناامیدکننده با یکی از بهترین فیلمهای
دوران فیلمسازیاش بازگشته است. درامی کوبنده که انگار ترکیب غریبی از بهترین
چیزهای فیلم قبلی اوست که حالا با هویت و سروشکلی جدید آفریده شده است. خطری ازلی
و ابدی که همیشه در کمین ویران کردن حتی عاشقانهترین زندگیهای زناشویی است،
اکنون ترجمانی تصویری در عالم سینما دارد.
چهار. فورس ماژور (Force Majeure): باز هم خطر مهلکی دیگری که سایهاش را بر روابط عاشقانة دو
انسان گسترده است: تجربه کردن همزمان یک بهمن! اینجا در متن روایتی آرام
اما دقیق شخصیترین و ناگفتهترین جنبههای رابطة نزدیک دو انسان زیر ذرهبین میرود
تا واکنشهای آنها در قبال بحرانهای اجتنابناپذیر زندگی، به محکی تمامعیار
برای قدرت عشقی بینشان هست (یا فکر میکنند که هست) تبدیل شود.
پنج. لاک (Locke): «یک بار با هیچوقت خیلی فرق دارد.» این شاید درونمایة اصلی
فیلمی بینظیر است شامل یک بازیگر، یک اتومبیل، یک موبایل و جادهای به درازای یک
زندگی؛ فیلمی درخشان که با استفادة حداقلی از عناصر روایی، آن هم در قالب دشوار
ریلتایم (زمان واقعی)، قدرتمندانه شخصیت میپردازد، گرههای محکم دراماتیک ایجاد
میکند و حماسهای مینیمال از شکلگیری یک قهرمان تماموکمال میآفریند.
شش: فیلم لگویی (The Lego Movie)/ آواز دریا (The Song of the Sea):
رگباری از شوخیهای درجة یک و ظرافتی مثالزدنی در لحظه به لحظة قابها و دیالوگها،
از داستانی معمولی و ایبسا تکراری، انیمیشنی بهیادماندنی و سرخوش همچون فیلم
لگویی ساخته که هر بار تماشایش لذتبخش و شورانگیز است. اما در کنارش و در سال
خوب انیمیشن، روایت دوستداشتنی دیگری از افسانهها و اساطیر به نام آواز دریا
به پردهها راه یافته که دومین انیمیشن تام مور ایرلندی است. مور انگار جا پای
بزرگانی هم چون هایائو میازاکی گذاشته تا با تکیه بر انیمیشنهای دستساز، قصههای
کهن سرزمینش را احیا کند و در قالبی بهروز شده و زیبا بنشاند.
هفت. خواب زمستانی (Winter Sleep): با اینکه سینمای نوری بیلگه جیلان را بههیچوجه دوست ندارم و
تلاشم برای تا به انتها تاب آوردن دوسه فیلم اخیرش ناکام ماند، افسون این آخری
گریبانم را گرفت. با اینکه خواب زمستانی تکیة زیادی روی گفتوگو دارد، اما
این گفتوگوها چنان غنی و فکرشدهاند و چنان با تصاویر و فضای فیلم هماهنگ هستند
که نمیشود در برابر اندوه ناب جاری در فیلم مقاومت کرد؛ همان اندوه لعنتی گذار کشآمده
از سنت به مدرنیته در کشورهای جهان سوم.
هشت. تئوری همه چیز (The Theory of Everything): قصهگوی قهار انگلیسی، جیمز
مارش، که حتی در قالب مستندی همچون مردی روی سیم (Man on Wire)
هم درامی غنی و پرکشش به سینمادوستان هدیه داده بود، حالا نقطة عزیمت غریب دیگری
را برگزیده تا ستایشنامهای تمامعیار برای زندگی بسازد. زندگی دراماتیک استیون
هاوکینگ و نبرد جانانهاش با یک بیماری جانگداز و نادر، برای مارش دستمایهای
شده تا با کمرنگ کردن وجوه علمی زندگی هاوکینگ، بر جنبههای عاطفی زندگی او تمرکز
کند و عاشقانهای دلنشین بسازد.
نه: طلوع سیارة میمونها (The Dawn of the Planet of
the Apes): طی اتفاقی نادر، دنبالة یک فیلم جریان اصلی هالیوود از قسمت
نخستش که آن هم در مجموع فیلم خوبی بود بسیار بهتر از کار درآمده است. قسمت دوم
فیلمی مستقل و خودبسنده است که داستانی پرکشش و چندپهلو برای گفتن دارد و اشارههای
کموبیش آشکارش به مناسبات سیاسی روز به غنیتر شدن فضایش یاری رسانده است.
ده. نحسی اقبال ما (The Fault in Our Stars): شاید آخرین مرزهای عاشقی همین باشد؛ همینکه دو دلداده گرفتار
بیماری جانگدازی باشند که هر لحظه به نیستی نزدیکشان میکند اما با این حال و با
دانستن اینکه بهزودی مرگ یکی از آنها به عشقشان خاتمه خواهد داد، بزرگوارانه
به زندگی لبخند بزنند.
و چهارده فیلم دیگر به ترتیب حروف الفبا:
باد برمیخیزد (The wind Rises)، بورگمان (Borgman)، بیوقفه (Non-Stop)،پیامآور را بکش (Kill the Messenger)، تحتتعقیبترین مرد
(A Most Wanted Man)، خود زندگی (Life Itself)، سالی پرخشونت (A Most Violent Year)،
لبة فردا (Edge of Tomorrow)، لوسی (Lucy)، مامان (Maman)، متعادلکننده (The Equalizer)،
هابیت: نبرد پنج لشگر (Hobbit: The Battle of the Five Armies)، هزاران بار شببهخیر (A Thousand Times Goodbye)،
هنوز آلیس (Still Alice).