آیش
اگر بخواهیم و بتوانیم سینما را به
یک باغ تشبیه کنیم نتیجههای جالبی به دست میآید: عدهای در طول سال زحمت میکشند
و از شکلگیری یک هستة اولیه شروع میکنند. این نطفه کمکم و با گذر زمان رشد میکند
و شاخوبرگهایی که به آن افزوده میشود باعث غنی و محکمتر شدن آن نهال اولیه میشود.
آخر سال هم وقت به بار نشستن ثمر آن مرارتها و چیدن محصول است. و البته کسانی هم
هستند تا میوهها را بچشند و نظرشان دربارة نتیجة کار را به اشتراک بگذارند. بر
این مبنا، میتوان سالهای «آیش» را هم وارد مقایسه کرد؛ سالهایی که کمیت و کیفیت
محصولات نسبت به سالهای پیشین پایینتر است و زمین به خودش استراحتی مختصر داده
تا سال آینده با دستی پرتر بازگردد. حکایت سال سینمایی 2015 هم کمابیش همین است:
پس از دوسه سال عالی که با چند شاهکار سینمایی مسلم همراه بود، سال گذشته، به طور
نسبی، سالی فقیر و کمبار بود. این موضوع حتی بر فصل جوایز هم تأثیر آشکارا مهمی
گذاشته بود و باعث شد جوایز اصلی مراسم مهمی همچون گلدن گلوب و اسکار – در غیاب فیلمی که توافق
عمومی اکثریت رویش وجود داشته باشد – بین چند فیلم پخش شود. اما از سویی دیگر، همچون هر سال،
تعداد فیلمهایی که تماشاگران را ناراضی از سالنها بیرون نمیفرستادند زیاد بود.
در یک وضعیت آرمانی، شرط لازم برای
انتخاب فیلمهای برتر یک مجموعه، دیدن همة فیلمهای آن مجموعه است؛ و از آنجایی
که تماشای همة فیلمهای تولیدشده در طول یک سال و در سراسر دنیا عملاً کاری ناممکن
است، میشود با دلیلی متقن و محکمهپسند قید این طور انتخابها را زد و بر منتخبان
خرده گرفت که این نوع انتخابها نقصانهای نظری اساسی دارد. اما در این صورت،
تکلیف تفریح قضیه چه میشود؟ از کجا میشود جنبة سرگرمکننده و بازیگوشانة فیلم
دیدن را تأمین کرد؟ چهطور میشود تماشای فیلم یا فیلمهای مهجوری که آن طور که
شایستهاش هستند قدر ندیدهاند را به دیگران پیشنهاد کرد؟
با توجه به تأخیری که در رسیدن نسخههای باکیفیت
فیلمها به ایران وجود دارد،این فهرست با کمی تأخیر تهیه شده است؛ تأخیری که تنها
دلیلش از نظر گذراندن حداکثری همة فیلمهای مهم و تحسینشدة سال است. در این فهرست
بجز اولین فیلم، باقی فیلمها بر اساس فهرست الفبایی مرتب شدهاند:
1.Inside out
پشت و رو: فخر سال سینمایی 2015 و یکی از
برترین انیمیشنهای بلند تاریخ سینما. ترکیبی دور از ذهن و در عین حال یکپارچه از
دو شاهکار بیگفتوگو: تلقین (کریستوفر نولان، 2010) و شهر اشباح
(هایائو میازاکی، 2001). پیکساریها پس از چند سال رکود با گامی محکم بازگشتند تا
دوباره قدرت ظاهراً بیپایان مدیوم انیمیشن را به رخ همگان بکشند. پشت و رو
همچون یک جلسة رواندرمانی پربار، به عمیقترین لایههای ذهن و روح نقب میزند و
مکانیسم پیچیدة عملکرد ذهن انسان را در قالب درامی جذاب عرضه میکند. از آن بهتر،
همچون بیشتر انیمیشنهای پیکسار، طنزی ناب و یگانه از لابهلای آن همه انتزاع و
اکتشاف بیرون میزند که جز «نبوغ» نمیشود نام دیگری بر آن نهاد. پیتر داکتر همچون
دو انیمیشن درجة یک دیگرش، عواطف مخاطبش را در دست میگیرد و از آن پلی میسازد تا
او را به درکی جدیدتر و حتی پختهتر از خود، اطرافیان و پیرامونش برساند. پشت و
رو یک حماسة احساسی باشکوه و یک ستایشنامة غریب در باب اندوه است که در قالبی
روان، سرخوش و بیادعا ریخته شده است. یک فیلم دیگر باید چه بکند تا بتوانیم آن را
بدون عذاب وجدان «شاهکار» بنامیم؟
2.It Follows
از پی میآید: کار بزرگ سازندة جوان این هارور عالی و کمنظیر ترسآفرینی از
عناصری است که ذاتاً هراسآور نیستند؛ و حتی مهربانانه و عاشقانه هم به نظر میرسند.
هراس از قطرههای باران که به شیشهها میخورد، واهمه از برگی که رقصکنان بر زمین
میافتد، وحشت از هر غریبه یا آشنایی که به سویت میآید؛ و بدتر از همه، قالب تهی
کردن در لحظههای عشقورزی. این است گوشههایی از قصة پرغصه و میل مبهم پوچگرایی برآمده
از کلیت از پی میآید. شاید مهمترین برگ برندة این فیلم که داستانی کمابیش
آشنا را تعریف میکند این باشد که همة دستاوردهای ارزشمندش، فقط و فقط به لطف یک
فرم منسجم و میزانسنهایی فکرشده فرا چنگ آمده است. و این یعنی یک ضیافت سینمایی
تمامعیار.
3.Ex machina
گرهگشا: داراییهای یکی از بهترین فیلمهای
علمیخیالی سالهای اخیر، تنها یک فضای بستة تیرة مخوف و سه شخصیت است. اما به لطف
فیلمنامة پر از جزییات و در عین حال موجز الکس گارلند، با مجموعة هماهنگی مواجهیم
که فشرده و متمرکز عمل میکند و بدون اتلاف وقت و اضافهگویی، اندیشة تماشاگرش را
به برخی از مهمترین پرسشهای هستی معطوف میکند. در گرهگشا، مرزهای بهظاهر
غیرقابلخدشة اخلاقی همچون بازیچههایی ارزان به لرزه میافتند و از سویی دیگر،
گشادهدستانه، نظریههای علمی و فلسفی تفکربرانگیزی عرضه میشوند. نسبتهای تثبیتشدة
خالق با مخلوق چالشهایی جدی را از سر میگذرانند و گسترة دانش بشری مرزهای تاریک
و هولناکی پیدا میکند. این از آن نوع فیلمهاست که آن قدر مسیر پرباری برای رسیدن
به مقصد فراهم کرده که فرجام رویدادها، اهمیت و ارزش متعارفش را از دست داده است؛
هر چند که حتی از چنین زاویهای، هنوز هم یکیدو ضربة جانانه در انتهای فیلم به
انتظار نشستهاند.
4.Shaun the Sheep:
The Movie
شان گوسفنده: فیلم سینمایی: نابغههای
انگلیسی استودیوی آردمن که آثار درخشانی همچون فرار مرغی و همة متعلقات
مربوط به والاس و گرومیت را به سینمادوستان هدیه داده بودند، حالا با فیلم
درخشان دیگری آمدهاند که یادآور کمدیهای اسلپ استیک (بکوببکوب) دوران صامت
سینماست. در زمانة هجوم پیکسلها و انفجارها به دنیای سینما و انیمیشن، نسخة
سینمایی شان گوسفنده نهتنها یک کلمه دیالوگ ندارد، حتی یک میاننویس هم
ندارد. البته همة این ویژگیها اگر خود فیلم بهاصطلاح «کار نمیکرد»
معنا و ارزشی نداشتند، اما خوشبختانه با اثری مواجهیم که سراپا مفرح و دیدنی است
و از همان ابتدا استقلال تماموکمالش را از سریال تلویزیونی شان گوسفنده
اعلام میکند. در اینجا عدم وجود دیالوگ نه به عنوان عاملی خارجی یا تحمیلی، که
لازمة آفرینش دنیایی است که تاروپودش با بنیادینترین عناصر ارتباطی تنیده شده
است. جو مورگنسترن در «والاستریت ژورنال» نوشته که اگر کسی با تماشای این فیلم
اوقات خوشی را تجربه نکند حتماً از آسیبی جدی که به حس شوخطبعیاش وارد شده رنج
میبرد و باید آن را «ریست» کند. نگارنده هم از همینجا موافقت بیچونوچرایش را
با ایشان اعلام میکند.
5.Room
اتاق فصل مشترک منطق و احساس است؛ تصویر کمیابی است از همجواری
عاطفه و حس آزادی؛ خوانش نوینی است بر مفاهیمی چون ایثار، فقدان، رؤیا و کیهان.
شاید بهترین فیلمهای آنهایی باشند که به تماشاگرانشان تجربهها و راههای
جدیدی برای شناخت هستی هدیه میدهند و مسیر رسیدن به «ایمان» را برایشان هموار میکنند.
از این منظر، اتاق همچون مادری مهربان به مخاطب اهلش تولدی دوباره میدهد
و مهربانانه او را به رویش و رشدی دوباره میرساند. با اینکه فیلم آشکارا به دو
نیمة متفاوت تقسیم شده، هر دو بخشش آکنده از ایدههای روایی و بصری جذاب هستند و
هر کدام هماهنگ با کلیتی منسجم، دربردارندة سهمی حیاتی از آن فرایند «حیات دوباره»
هستند که ذکرش رفت. انگار همان طور که «زندگی» به دو بخش پیش و پس از تولد تقسیم
میشود، اتاق هم دو نیمه دارد.
6.Youth
جوانی: بالاخره پائولو سورنتینوی ایتالیایی توانست با جوانی
برای اولین بار به تعادلی دلنشین برسد؛ تعادلی مهم و حیاتی بین قاببندیها و
نورپردازیهای زیبا و انتزاعیاش با درامی درگیرکننده و شخصیتهایی که به اندازة
کافی پرورده شدهاند. دیگر لازم نیست برای دوست داشتن یا دفاع از فیلمهای البته
«ویژة» او از ترکیبهایی مبهم و کلی همچون «تجربههای شخصی» که بیرون از خود اثر
قرار میگیرند استفاده کرد. این بار دیگر همه چیز جلوی چشممان است؛ در همین
تصویرها و صداهایی که میشنویم. این بار دیگر میشود اندوه هنرمندانة شخصیتهای
فیلمهای سورنتینو را درک کرد؛ این بار میشود از خروششان علیه خود و هستی به
هیجان آمد؛ و بهتر از همه، این بار میشود از زیبایی عظیم تصویرهایی که جلوی چشمها
رژه میروند لذت برد و به کسالت نرسید.
7.Creed
کرید: این مورد از همه نظر یک غافلگیری تمامعیار است. واقعاً شانس
قسمت هفتم از مجموعهای که سالهاست به نفستنگی افتاده، آن هم با کارگردان تازهکاری
که فقط یک فیلم بد و هدررفته در کارنامهاش دارد و یک ستارة جوان نوآمده که او هم
فقط حضورهای ناموفقی در فیلمهایی کمابیش افتضاح تجربه کرده چهقدر میتواند باشد؟ اینجا همان جایی
است که میتوان به معجزة سینما ایمان آورد چون نتیجة این مقدمات ناامیدکننده
بهترین فیلم تاریخ سینما دربارة ورزش بوکس پس از گاو خشمگین (مارتین
اسکورسیزی، 1980) است؛ حتی بسیار بهتر از اولین راکی. دلایل این موفقیت هم
زیادند: از سطح بازیگری بالای فیلم (در حدی که از سیلوستر استالون، بهحق، یک شانس
مسلم اسکار میسازد) و میزانسنهای نفسگیر فیلمسازی جاهطلب که به صحنههای
پرهیجان رینگ بوکس و لحظههای عاطفی و خلوت شخصیتهایش به یک اندازه اهمیت میدهد گرفته
تا میراثخواری هوشمندانة فیلمنامهنویسانی که «غرور»، «افسانه» و «مبارزه» را
مبتنی بر ظرف زمانه، دوباره تعریف میکنند و معنایی نوشده به آنها میبخشند.
8.Spotlight
اسپاتلایت: توماس مککارتی
با فیلمهای پیشینش هم نشان داده بود که مهارت ویژهای در روایت سینمایی دارد. سبک
کمیاب او، دست گرفتن آدمها و فضاهایی عجیبوغریب و روایتی بدون تأکید و حتی بیش
از حد دستیافتنی از رخدادها و ارتباطهاست. حتی با در نظر گرفتن این پیشینه، در اسپاتلایت
با مورد یگانهای روبهرو هستیم: یکی از جنجالیترین و احساساتبرانگیزترین پروندههای
قضایی تاریخ معاصر آمریکا، دستمایة دراماتیک فیلمی قرار گرفته که سازندهاش
آگاهانه از احساساتگرایی و برجستهسازی گریزان است. ترکیب آن مصالح با این رویکرد
فقط میتواند دو نتیجه داشته باشد: موفقیت کامل یا شکست کامل. اینجا جایی است که
نمیتوان هیچ گونه وضعیت بینابینی متصور شد. خوشبختانه مککارتی پس از بدترین ساختهاش
تا به امروز یعنی پینهدوز با دستی پر بازگشته و با فیلمی که سراسر بر
مرزهایی باریک و لغزان حرکت میکند، پیشنهادهایی تازه در روایت سینمایی در چنته
دارد. شاید فیلمنامهنویسان حتی در کابوسهایشان هم نبینند که بشود داستانی پر
از زخم و خشم را این چنین از بزنگاههای عاطفی و نقاط اوج هیجانانگیز تهی کرد و
همة آن عواطف و جوش و خروش را در دیالوگها و سکانسهایی بهظاهر ساده جاری کرد.
برای مثال، روشی که سازندگان اسپاتلایت برای نمایش حادثة تاریخساز یازدهم
سپتامبر به دست میدهند، احتمالاً بیتأکیدترین و مظلومانهترین تصویری است که از
آن تا به حال در تاریخ سینما به ثبت رسیده است. کندوکاو در باب چگونگی به بار
نشستن هدفهایی که فیلمساز در پیشان بوده اما آگاهانه از روشهای متعارف و
امتحانپسداده برای رسیدن به آنها سر باز زده، نیازمند فرصتی بسیار بیشتر از
اینهاست.
9.The Look of Silence
نگاه سکوت: دنبالة
مستند جنجالی و تحسینشدة عمل کشتن با اختلافی چشمگیر از سلفش هم بهتر
است. اگر در عمل کشتن تمرکز بر مصاحبههایی دیدهنشده و تکاندهنده با دژخیمانی
بود که بدون احساس گناه یا پشیمانی انسانهایی بیدفاع را سلاخی کرده بودند و از
کشته پشته ساخته بودند و در کمال آرامش خاطراتشان را بازگو میکردند، نگاه
سکوت متمرکز بر یکی از بازماندگان آن جنایتهای غیرقابلتصور است. اگر دیدن و
شنیدن وحشیگریهای تعدادی هیولای دوپا در عمل کشتن پس از مدتی به تکرار و
ملال درمیغلطید، در نگاه سکوت هستة عاطفی قدرتمندی داریم که ریتمی جذاب به
رویدادها میبخشد. این پرسشگری و کنجکاوی شخصیت اصلی است که قدم به قدم لایههای
جدیدی از فضا و محیطی جلادپرور را عریان میکند و در خوانشی عمیقتر از فیلم اول،
علاوه بر نقش ارادة انسانها در گرایش به شر و انتخاب آن، نقش محیط با همة
فاکتورهای مستتر در آن را برجسته میکند. نگاه سکوت آن قدر مهیب و دهشتناک
است که حتی مستقل از فیلم اول، برای شرمساری نه یک ملت یا کشور، که یک دنیا کافی
است.
10.
The Lobster
خرچنگ: یورگوس لانتیموس یونانی که با فیلمهایی همچون دندان نیش
و آلپها نشان داده بود که داستانها و ایدههایی کمتر گفتهشده و حتی
ناگفته در چنته دارد، با اولین فیلم انگلیسیزبانش، ورود شکوهمندش به سیستم ستارهمحور
فیلمسازی را اعلام کرده است. خرچنگ با اختلافی قابلتوجه برترین و کمنقصترین
ساختة اوست. پیرنگ واپسین ساختة لانتیموس آن قدر عجیب و تجربهناشده است که دادن
هر گونه اطلاعات دربارة آن اگر به نشانی غلط دادن منجر نشود، به ضایع شدن تجربة
اولین دیدار با فیلمی میانجامد که از نقطة صفر شکلگیری ایدههای اولیه تا تکمیل
شدن داستانها و شخصیتهای فرعی و آن پایانبندی فوقالعادهاش، گریزان از عرف،
هنجار و آشنایی است. اصلاً میشود خرچنگ را یک آشناییزدایی کامل و تمامعیار
از سنتهای فیلمبینی و درک فیلم در نظر گرفت. بر همین اساس، فیلم از محصور شدن در
قالبهای متعارف ژانری تن میزند و میشود رگههایی از کمدی، علمیخیالی و حتی
کمدیرمانتیک در آن ردیابی کرد. این مورد از آنهایی است که پس از تمام شدن تازه
در ذهن مخاطبانش میآغازد و با تحلیل و بازبینی است که قوام مییاید و ستبر میشود.
شاید متعارفترین جملهای که میشود دربارة خرچنگ گفت این باشد: کالین فارل
بهترین نقشآفرینی کارنامة هنریاش پس از در بروژ (مارتین مکدانا، 2008)
را با این فیلم به ثبت رسانده است.
و چهارده فیلم خوب دیگر:
شهروند
شمارة چهار (لورا پوآتراس) Citizenfour
مرگ کوچک
(جاش لاوسن) The Little Death
آدمکش (دنی
وینوو) Sicario
تمام شب بگریز (خائوم کولت-سرا) Run All Night
من و ارل و
دختر روبهمرگ (آلفونسو گومز-رخون) Me and Earl and the dying girl
راه فراری نیست (جان اریک دودل) No Escape
راه فراری نیست (جان اریک دودل) No Escape
کارول (تاد هینز) Carol
زمین باتلاقی (آلبرتو رودریگز) Marshland
استخوان توماهاوک (اس. کریگ زالر) Bone Tomahawk
هشت نفرتانگیز (کوئنتین تارانتینو) The Hateful Eight
فینیکس (کریستین پتزولد) Phonix
کمبود بزرگ (آدام مککی) The Big Short
99 خانه (رامین بحرانی) 99 Homes
بروکلین (جان کراولی) Brooklyn
No comments:
Post a Comment