Tuesday, December 6, 2016

نقدی بر فیلم دیرقت/ پس از ساعات اداری ساخته مارتین اسکورسیزی

دیروقت/ پس از ساعات اداری After Hours

بگذار زندگي كنم
با اين‌كه مارتين اسكورسيزي در كارنامة پربارش ژانرها و فضاهاي گوناگوني را تجربه كرده، ديروقت/ پس از ساعات اداري جايگانه كمابيش يگانه‌اي در ميان ديگر آثار او دارد. موارد زيادي مانند سلطان كمدي (1982)، آخرين وسوسة مسيح (1988) و احضار مردگان (1999) وجود دارد كه اسكورسيزي تلاش كرده در سكانس‌هايي واقعيت را با رؤيا يا توهم درآميزد، اما چنين اختلاط فراگيري از ذهنيت و عينيت و چنين مرزبندي باريكي از خيال و واقعيت در سراسر يك فيلم، بجز مورد استثنايي جزيرة شاتر (2010)، پس و پيش از ديروقت در دوران فيلم‌سازي او ديده نمي‌شود. از اين منظر، دنياي كابوس‌وار اين فيلم را مي‌توان بيش‌تر به سينماي ديويد لينچ شبيه دانست؛ البته يك لينچ بامزه، شوخ‌وشنگ و با عيار پيچيدگي بسيار كم‌تر كه هدف‌ها و جهان‌بيني‌ متفاوتي را پي مي‌گيرد. جنس نشانه‌گذاري‌هاي اسكورسيزي براي نمايش تداخل واقعيت و رؤيا بسي آسان‌ياب‌تر از همتاهاي لينچي‌اش است. نشانه‌هايي مثل حركات عجيب‌وغريب صندوق‌دار كافي‌شاپ، تبديل زخم‌هاي روي پاي مارسي به تصويري از جاكليدي تام، رانندگي ديوانه‌وار رانندة تاكسي، قفل شدن بي‌دليل در اتاق روي پل هنگام فرار از جنازة مارسي، گران شدن سراسري بليت مترو از دوسه ساعت پيش از مراجعة پل، باز نشدن صندوق تام كه قصدش كمك به پل است، همه و همه چنان در بطن زندگي طبيعي جاري در فيلم تنيده شده‌اند كه از زاويه‌اي ديگر، مي‌توان آن‌ها را معلول مجموعه‌اي از بدشانسي‌هاي ناگوار (از جنس سينماي برادران كوئن‌) قلمداد كرد. و البته هرگز نمي‌توان از چنين زاويه‌اي به فيلم‌هاي لينچ نزديك شد.
اما هدف اين كابوس شبانگاهي چيست و چرا قهرمان ديروقت (پل) اين‌ چنين پله به پله در گردابي از سوءتفاهم و بدشانسي غرق مي‌شود؟ براي دريافتن پاسخ اين پرسش تمركز بر فصل آغازين بسي راه‌گشاست. دوربين با يك تراولينگ سريع به پل مي‌رسد كه در حال آموزش يك تازه‌كار است. كارآموز دارد از بيهودگي و پوچي چنين شغل ملال‌آوري مي‌نالد و پل هم‌زمان با نگاهي عميق محل كارش را مي‌كاود. احتمالاً در همين لحظات است كه تصميم مي‌گيرد تكاني به زندگي‌اش بدهد. اما از همين نقطه است كه سيزيف‌وار وارد دور باطلي مي‌شود كه ظاهراً پاياني برايش متصور نيست. ابسورديسم در تار و پود ديروقت تنيده شده؛ تا حدی که پل دقيقاً از همان چیزهایی ضربه مي‌خورد كه بيرون از خانه به دنبال‌شان بوده. همان طور كه در سكانس اعتراف‌گونه‌اش نزد عاقله‌مردي كه او را پناه داده به زبان مي‌آورد، براي آشنا شدن با يك دختر خوب خانه را ترك كرده و به دل اجتماع آمده و حالا به اين جرم بايد بميرد! اين بحران در طول فيلم شكل گسترده‌تري هم به خود مي‌گيرد و معضل «ارتباط گرفتن» را به بزرگ‌ترين خلأ عاطفي پل و لاينحل‌ترين مشكلش تبديل مي‌كند. در محيطي سرشار از روابط عاشقانة بي‌حساب‌وكتاب و بي‌قاعده، مردماني زبان‌نفهم و دزداني كه هم‌چون آب خوردن تاراج مي‌كنند، كار به جايي مي‌كشد كه برقراري پيش‌پاافتاده‌ترين و ساده‌ترين ديالوگ‌ها با آدم‌هاي گوناگون به بزرگ‌ترين دردسر پل تبديل مي‌شود. به همين دليل است كه وقتي در يكي از سكانس‌هاي نهايي موفق مي‌شود از طريقي كاملاً غيرقابل‌پيش‌بيني (يعني دقيقاً منطبق بر كليت اثر) بر اولين موانع برقراري ارتباط غلبه كند و محبتي بدون چشمداشت و آزار دريافت كند، هدف اصلي‌ تلاش‌هايش را بر زبان مي‌آورد: «مي‌خواهم زندگي كنم.»

دقيقاً از همين نقطه است كه قهرمان نگون‌بخت، باز هم سيزيف‌وار، پس از رسيدن به قلة آرزوهاي دم‌دستي‌اش به اسارت «هنر زشت» (به قول آن دزدان بي‌خيال) درمي‌آيد و مستقيماً به نقطة آغاز بازمي‌گردد. اسكورسيزي با تمهيد ميزانسني هوشمندانه‌اش در فصل پاياني، ابسورديسم حاكم بر كليت فيلم را جلايي دوباره مي‌بخشد: دوربين از همان راهي كه در ابتدا وارد فضاي ميز كار پل شده بود، از آن خارج مي‌شود و هم‌چون سنگ سيزيف به جاي اولش غلطانده مي‌شود. اما حالا دوربين ميزهاي كار همكاران ديگر پل را هم در قاب مي‌گيرد تا بخت‌برگشتگي قهرمان وامانده به همة آن‌هايي كه از كارشان ناراضي‌اند تعميم پيدا كند. اما مسأله اين‌جاست كه مطابق با آن‌چه در ديروقت مي‌بينيم، بيرون از خانه و محل كار هم چيزي جز قتل و غارت و خودكشي در انتظار نيست؛ جرم‌هايي كه انگار مرتكبان‌شان به انتظار موجود معصومي نشسته‌اند تا مسئوليت‌ آن‌ها را به دوش‌اش بيندازند. اصلاً يكي از بهترين شوخي‌هاي فيلم در همين زمينه شكل مي‌گيرد و پل به‌كنايه مي‌گويد احتمالاً تنها قتلي كه در فيلم اتفاق افتاده را هم مي‌خواهند به گردن او بيندازند.
اسكورسيزي در ديروقت مفهوم «بازگشت به خانه» را كه يكي از محبوب‌ترين تم‌هاي سينماي آمريكاست و حتي گاهي در آثار خود اسكورسيزي هم حضور پررنگي دارد (مانند كازينو و جزيرة شاتر) هم به چالش مي‌كشد. همة حضور «خانة» پل در سراسر ديروقت محدود به هفت‌هشت پلان مي‌شود كه مجموع مدت‌شان به سه دقيقه هم نمي‌رسد؛ تازه آن هم خانه‌اي بي‌رنگ‌ولعاب و بي‌هيجان كه با تقريبي خوب مي‌توان آن را «تك‌رنگ» خواند. شوخي بزرگ فيلم اين‌جاست كه خانه‌اي تا بدين حد دل‌مرده و بي‌طراوت، در نهايت به كعبة آمال قهرمان بدل مي‌شود. كار به جايي مي‌رسد كه پل كه براي تزريق اندكي هيجان به زندگي كسالت‌بارش از خانه بيرون آمده، خودش را به آب‌وآتش مي‌زند تا دوباره به آن دخمة بي‌زندگي بازگردد. وجه ابسورد و خنده‌دار ماجرا اين‌جاست كه در فرجامِ كار نه‌تنها به خانه نمي‌رسد، بلكه به جايي برگردانده مي‌شود كه از آن به خانه فرار كرده بود!


با اين‌كه تصويري كه اسكورسيزي از جامعه و مشكلات ريشه‌اي و عميق آن به دست مي‌دهد بسيار تلخ و حتي افسرده‌كننده است، با يك نماي بدون تأكيد در ميانه‌هاي فيلم، آنتي‌تز جهان ديروقت را هم به دست مي‌دهد. تصوير كوسه‌اي كه كنار آينة دست‌شويي كافه‌اي كه پل در آن‌جا به‌اجبار همبرگر سفارش مي‌دهد ديده مي‌شود، كاملاً گوياست: هرچه‌قدر هم شرايط دشوار و نااميدكننده به نظر برسد، باز هم احتمال بدتر شدن اوضاع هست و به همين دليل بايد با سختي‌ها كنار آمد و خدا را شكر كرد.
امتیاز: 7 از 10  

No comments:

Post a Comment