حرف بسه Enough Said
زن و مردي لب
ايوان
ميگويند «سينما
يعني زن و مردي نشسته در دو طرف يك ميز.» شايد اين گزينگويه در هيچ گونة سينمايي
به اندازة كمديرمانتيك كارايي و معنا نداشته باشد؛ گونهاي كه يكي از سهل و ممتنعترين
روشهاي فيلمسازي است: همة الگوها از پيش مشخص است، آغاز و ميانه و وسط رخدادها
را همه از پيش ميدانند و دشوارتر از همه، تقريباً هر گونه دستكاري در الگوهاي
امتحانپسداده و تثبيتشده محكوم به شكست است؛ تماشاگري كه به تماشاي يك كمديرمانتيك
آمده هرگز نميتواند تاب بياورد كه مثلاً زن و مرد اصلي به هم نرسند يا فرضاً يكي
از آنها بميرد. همه چيز در آشنايي دو دلداده در يك موقعيت بامزه و معمولاً عجيبوغريب،
كشش اوليهشان به هم، يك جدايي اجتنابناپذير و البته موقت، و يك وصال نهايي خلاصه
ميشود. چنين است كه براي فيلمساز همه چيز به فضاسازي، لحن و آفرينش يك شيمي
كارآمد بين دو شخصيت اصلي برميگردد. به معنايي ديگر، اگر در يك كمديرمانتيك از
كنار هم قرار گرفتن دو شخصيت اصلي در قابها و بر اثر ديالوگهايي كه بينشان
ردوبدل ميشود گرمايي توليد و حس نشود كار فيلم تمام است؛ و برعكس، شكلگيري
ارتباط مستحكم حسي شخصيتها، نتايجي لذتبخش و دوستداشتني به بار خواهد آورد.
خوشبختانه حرف
بسه به گروه دوم تعلق دارد. نيكول هالوفسنر، كه تا به آخر ديدن فيلم قبلياش لطفاً
بخشش كنيد (2010) كاري بس دشوار بود، آشكارا با فيلم جديدش گامي به جلو
برداشته. او موفق شده در مقام فيلمنامهنويس، با خلق دو شخصيت اصلي چندبعدي و
غيركليشهاي و با نوشتن ديالوگهايي چندپهلو كه طنزي ظريف و تروتازه در آنها جاري
است، بنيانهاي نظري فيلمش را قوام ببخشد. در مقام كارگردان هم، توانسته با اجرايي
بدون خودنمايي و تكية بهاندازه و بهجايش بر قريحة بازيگري بازيگران نقشهاي
اصلي، فضايي صميمي، بيغلوغش و بهشدت ملموس به فيلمش بدهد. جوليا لوييس-دريفوس و
جيمز گاندولفيني فقيد (در يكي از بهترين و متفاوتترين نقشآفرينيهاي عمر نسبتاً كوتاهش)،
توانستهاند تركيب دلپذيري از دو آدم ميانسال عاشقپيشه ارائه بدهند كه نه به
دليل وجوه فانتزي يا شباهت به قصههاي آبكي پرياني، كه به دليل نوعي رئاليسم
افراطي كه در عيب و ايراد داشتن و كامل نبودن هر كدام نمود دارد، به سمت يكديگر
جذب ميشوند. گاندولفيني با شهامت و به شكلي عريان، از عادتهاي وسواسگونة اعصابخردكن
و مصايب اضافهوزن زياد شخصيت نمايشياش داد سخن ميدهد و ميگويد براي يك سري
ديوانهبازيها زيادي پير شده. از آن طرف، ايوا با او درددل ميكند كه از بانمك
بودن و خنديدن مصنوعي به روي همه خسته شده. وقتي شخصيتهاي اصلي فيلمي چنين بيپروا
و صميمانه دغدغهها و درونياتشان را برونريزي ميكنند، دوست نداشتنشان و همذاتپنداري
نكردن با آنها به يكي از دشوارترين كارهاي دنيا تبديل ميشود. بهويژه آنكه يك
طرف كل قضايا بازيگري بزرگ قرار داشته باشد كه از نگاههاي مهربانش در مهماني اول
فيلم يا لحن شوخش هنگام قرار شام بعد از آن (دقيقاً همان جايي كه زن و مرد براي
اولين بار روبهروي هم و پشت يك ميز مينشينند و جرقة درام و شكلگيري رابطة عاطفي
بين آنها زده ميشود) تا جايي ديگر كه از گير دادن محبوبش به ناتواني او در پچپچ
كردن دلخور است، همه و همه، نشان از بازيگري توانمند دارد كه شمايل رمانتيك و
مهربانش در طول دوران حرفهاي پربارش مغفول مانده است.
علاوه بر اين
وجوه بنيادين موفق، هالوفسنر فيلمنامهنويس براي آن موقعيت بامزه و عجيبوغريبي
كه در ابتدا ذكرش رفت هم تمهيد جالب و فكرشدهاي رو ميكند و آن را نهفقط منشأ
خلق لحظههايي خندهدار، كه شالودة پيش رفتن درام و كامل شدن ابعاد شخصيتي ميانسالهاي
در جستوجوي آرامشش قرار ميدهد. البته هرچهقدر رابطة مثلثي ايوا، ماريان و آلبرت
زاينده و پخته است، رابطة سارا و نامزدش با قصة اصلي شكلي ارگانيك و محكم به خود
نميگيرد؛ از بيدليل لهجه دار حرف زدن توني كولت گرفته تا قضاياي مربوط به اخراج
پيشخدمت بيادب و از زير كار دررو سارا. اما چه باك كه در نهايت، هالوفسنر با كنار
هم نشاندن دو دلداده، معناي نهفته در عنوان فيلمش را آشكار ميكند. وقتي دو انسان
به جايي ميرسند كه با همة نقصانها و حتي وسواسهاي بيمارگونشان بهوسيلة انساني
ديگر به عنوان معشوق پذيرفته و درك ميشوند، ديگر حرفي براي گفتن نياز نيست؛ بايد
همچون اين دو بر لب ايوان نشست، گذر عمر ديد و از با هم بودن لذت برد؛ يعني
دقيقاً همان چيزي كه در پوستر ساده اما هوشمندانة فيلم خودنمايي ميكند.
امتیاز: 7 از
10
No comments:
Post a Comment